نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

اولین دندونای دخترم

عید سال 91 اولین عید در کنار تو بود...یه خانواده سه نفری ...یه دنیا با سالای قبل فرق داشت...همه چی قشنگ بود توام لباس عیدتو پوشیده بودی...و با ما اومدی عیددیدنی... درست اولین روز بعد سال تحویل که قرار بود دایی محمد ،زن دایی مژده وشبنم و هانیه از شاهرود بیان و ما خونه مامانی بودیم تو تب داشتی و همش به مامان چسبیده بودی اونجام شلوغ بود وتوام حتما خیلی درد داشتی خوشگلم ولی من نمیدونستم واسه چیه؟..خلاصه بعد اومدن دایی اومدیم خونه و فرداش دیده 3تا!! دندون خوشگل سر درآوردن....قربونت برم من....ولی دیگه حالت خوب شد...قربونت برم من که اینقد اذیت شدی..ولی ارزششو داره حالا میتونی هرچی میخوای بخوری... .. اینجا هم با داییها و خاله ها و مامانی وبا...
29 مهر 1391

اولین سفر هوایی و دریایی دخترم....

بهمن سال 90 اولین بار مهتاب با هواپیما سفر کرد ...به مقصد چابهار...توی هواپیما اولش خوب بود ولی آخراش گوشات درد گرفته بود و همه ی خانومای دورو بر ،حتی مهماندارا بغلت میکردن و میخواستن ساکتت کنن...خیلی برات غصه خوردم ولی به محض اینکه شیر خوردی آروم شدی..آخه باید یه چیزیو میمکیدی تا گوشات خوب شه...تجربه ی جدیدی بود...خلاصه اونجا هم رفتیم خونه عمو مجید و عمو موسی دوستای بابا ...و 3 روز خیلی خوب و گذروندیم..توام دریا رو خیلی دوست داشتی و کلی ذوق میکردی..و ما هم به داشتن یه همسفر خوب و شیرین افتخار میکردیم..     اینجا به قول عمو مجید دریای کوچیکه...:) مهتاب و مامان و لنج ماهیگیری ... روستای تیس.معبد بان مسیتی.. ...
28 مهر 1391

اولین وسایل و عروسکای دخملم...

 لاکی جون..اولین عروسکی که واست گرفتم....هنوز به دنیا نیومده بودی....       خرگوشی(آخوشی)...چون تو سال خرگوش به دنیا اومدی دومین عروسکت خرگوش بود....   اولین سری از خریدایی که واست کردیم...شیشه پستونک بگرفتی؟؟بگرفتم...:) ...
27 مهر 1391

همزادای دوست داشتنی ات...

دقیقا همون روزای تولدت یه گربه ی مادر هم توی حیاطمون 4تا بچه گربه ی شیرین به دنیا آورده بود..ومن با اینکه همه ی وقتم با تو میگذشت و از اون جایی که عاشق گربه هام وقتی خواب بودی رفتمو ازشون عکس گرفتم ولی خیلی وروجک بودنو از درو دیوار بالا میرفتن...مامانشون حسابی مراقبشون بود...خلاصه عکشاشونو میذارم اگه بعدنا دیدیشون بشناسیشون... ...
26 مهر 1391

اولین حموم دخترم...

دختر کوچولوی من 10 روزه بود که اولین بار رفت حموم..منو و مامان بزرگ با هم بردیمت...مامان بزرگم حسابی تمیزکاریت کرد و بر عکس من، که داشتم از گریه ات مثل اسپند بالا پایین میشدم ،مامان بزگ با خونسردی داشت میشستت..ولی حسابی تمیز و خوشگل شدی..و بعد از شیر خوردن غش کردی و خوابیدی...فدات بشم الهی مامان... فتیله پیچ بعد حموم...تا چند وقت به توصیه ی مادربزرگای مهربون بعد حموم قنداقت میکردیم...ولی از اونجایی که خیلی از اینکه دست و پاهات بسته باشه بدت میومد همش دست و پا میزدی تا بازت کنیم...ولی خیلی خوردنی میشدی بعد حمومات..یه بوس خوشمزه... الهی فدات...در ضمن این شال همراه چند تکه لباس که همین گلای لاله رو داشتن ،عمو حسین از مکه برات آو...
25 مهر 1391